|
پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:حرم امام رضا و من,من و نماز عید فطر,منوفری یالقوز,من و دیش ماهواره,دیریگ دیرینگ, , :: 16:38 :: نويسنده : ریحوووووون↖(^ω^)↗
ژله مو که هورت کشیدم ته اش یکم نگه داشتم گذاشتم تو ساق دستم!
بالاخره باید با حجاب کامل برم حرم امام رضا دیگه...
یکم پولم برداشتم با چند تیکه شکلات دادم به مامان واسم نگه داره چون مانتوم جیب نداره...
تا رسیدن به اونجا هم به در و دیوار ماشین نگاه کردم...تا رسیدیم تو کوچه پس کوچه ها که کیپ کیپ پر ماشین بود تا نزدیکای حرم جای کیک رضوی یک کوچه ست تا اونجا رو اومدیم بقیشم پیاده رفتیم...
مامانم گفت شرط می بنده منو با این آرایش راه ندن!راه دادن ولی!!فک کردم دستمال مرطوب می دن پاک کنم.
رفتیم تو صحن همه پر مرد بود و صحن هدایت نصفش واسه خانوما آقا ما باید از یه صحن پر مرد رد میشدیم!
خعلی متین و خانوم!حس مدل بودن بهم دست داد من دارم رو سکو راه می رو اینام هیچکار نمی کنن فقط نگاه می کنن!
به مامانم گفتم قدماتو محکم بردارو به جلوت نگاه کن!خلاصه بعد کلی هل دادنو پرس شدن رسیدیم جانبود حالا...
مامانم به زور منو جا کرد خودشم نشست عقب...
تو حرم، مهر امام رضا فقط هس. کربلا رو مامانم آورده بود، زود گرفتم چون نماز شروع شده بود گفتم کمه زود تموم می شه نمازش دو رکعته...
یارو شروع کرد یه بار خوند دو بار خوند سه بار خوند دیگه تهش داشتم میوفتادم...!
این خانومه بغل دستیمم پیر بود هی رو من میوفتاد منم زورندارم که..
می خوردم به بعدی این ادامه داشت تا...
یهو خانوم دو تا اونوری ام افتاد زمین با هولای ما!حالا نمی دونستم بخندم بی تفاوت باشم یاحال و هوای عبادت بگیرم!؟آخر سر تموم شد...
گفتیم یه کیک و شیر عسل بدین خوو جونم در رفت گفتن دیر اومدین تموم شد...
ای لامروت...این رسمشه؟؟؟
نشستم جا مامانم با شیکم گشنه...یکم که خلوت شد کالسکه یه بچه رو دیدم که هرکی از کنارش رد می شه با تعجب نیگا می کنه گفتم شاید بچه هه نقص عضوی چیزی داره بنده خدا...
اوووخی تا بحال یه آفریقایی از نزدیک ندیده بودم!به مامانم گفتم برم اینو ببینم میام...
دیدم مامانش عین این سومالی هایی که تو تلویزون دیدمه و بچه هه تو کالسکه دختره موهاشم عین شکلات رولی هاس...عین کرم بود موهاش!
آقا خلاصه دیگه مامانمم دیدش بعد از طرف همون صحن که احساس مدل بودن بهم دست داده بود رد شدیم دیدم بازوم داره سوراخ میشه نگو مامانم بوده هی میگه اون دختررو نیگا چشماش چه خوشکله!
سریع برگشتم یجور که صدای ترق گردنمو شنیدم...
دیدم سرش تو گوشیشه هی بالا پایین کردم دیدم انگار نه انگار رد شدم دیدم سرشو آورد بالا برگشتم دیدم احمق باز کلشو کرد تو گوشیش...
ایشش!اصن به یه ورم ..هررری بابا...عقده ای...
من داشتم تلف می شدم از تشنگی گفتم بریم صحن انقلاب اون جا که آباش خودکار میاد بیرون آب بخورم بعد بریم...
قبول کرد تو راه که داشتیم می رفتیم یه آفریقایی دیگه دیدم با دو تا پسرش!ووََََوووی!چه باحال! نه به اون زمان که عقده اش رو دلم بود نه به حالا که کاروانشون جلوپام توقف کرده...
شب قدرم که اومدیم یه فلسطینی رودیدم باچارتا بچه کنار ما نشسته بودن مامانه فارسی می فهمید نمی تونست جواب بده
بچه هاش که گشنه شدن یه سری کاهو و خیار با یه چیزایی مث استفراغ بچه داد بهشون تا بلنبونن ...
یهویی آب درآورد از تو ساکش تعارفم کرد تشکر کردیم!یعدش یهو نوشابه در اورد!بعدش دووغ!باز بعدش دلستر!!!!خلاصه شب قدر هم رفتیم حرم باحال بود...بریم سراغ بقیه ماجرا...
یه سوال مخمو مشغول کرد گفتم مامان این خادما انگلیسی باید یاد داشته باشن نه؟
-نه براچی؟؟
-خوب یکی میاد میگه صحن چمدونم کو ثر کجاس بعد این که یاد نداره
-نه دیگه احمق جان!بالای صحنا نوشته عربی و انگلیسیشو!
نگاه کردم دستشویی نوشته دبلیو.سی اما صحن کوثر ننوشته!
-مامان صحن کوثر نداره!
-خوب صحن کوثر ضایعس!
-کوثرش آره اما صحنش نه!
-کوفت مخمو خوردی برو آبتو بخور
فدای ادبیات مادرانه ات مامان...رفتم طرف آبخوری گفتم شاید مث شب قدراز این سیاها کشیدن تا پاهات خیس نشه اما زهی خیال باطل جورابام خیس شد...آب خوردم برا مامانم بردم گفت برام بیار گفتم مگه خودت اینجوری بیدی مامان ؟ زد پس کلم که ینی خفه...
گفتم مامان گرمه بریم رواق شیخ بهایی انقده سرده! رفتیم حال کردم انقد یخ بوووووود!نشستیم یه گوشه تا خطبه های حاج آقا تموم شه بریم پی زندگی مون...انقد چرت و پرت گفتم مامانم هی لبشو گاز می گرفت
-چیه مامان؟چرا لبتو گاز می گیری؟فهمیدم لب داری...
نگو خانوم بغل دستیمون به حرفامون گوش می کرده!خانوم اونطرفی ام گفت برو برام یه کتاب زیارت بیار!داشتم می رفتم گفت خوشبخت بشی الهی!آخی!یه حس خوبی بهم دست داد!دلم مادر بزرگمو میخاست!هعیییییییییییییییی!!!!!
دادم بهش و مامان خواست نماز زیارت بخونه گفت مهر کربلا رو بده گفتم تو پلاستیک کفشمه نمازشو خوند به سجده که رسید هرچی گشت نبود!اوا خاک به گورم همین تو گذاشتمش که...تو کیفشم گشت نبود هی از رو حرص می گفت الله اکبر اللـــــــــه اکبر!!!آخر سر گفتم بیا دستمال بذار...!
اومدیم بیرون هوا بشدت داغ!فطریمونو دادیم به فتح المبین که تو راه بود و چون سیدیم گذاشت تو پاکت جدا...
-مامان چرا گذاشت یه پاکت جدا؟
-چون با سیدیم باید به سیدا بدیم صدقه به سید حرومه
-اِِِِِِِاااا!چی جالب مث کمک یه افغانی به افغانی و یه ایرانی به یه ایرانی دیگه تو خارج نه؟؟؟نه؟؟؟؟مامان؟؟؟؟؟
-هان؟؟آره دیگه!!
حواسش به مغازه ها بود گفت با اتوبوس می ریم حالا چرا با تاکسی نریم؟؟؟همیشه می گه باید تو اجتماع بُر بخوری!حالا چه اجتماعی میگم الان برات!
رفتم تو ایستگاه یه مرده بلند شد رفت تو اتوبوسش منم نشستم مامانمم اونور تر...یه خانمه افغانی کنارم نشسته بود بچشم هی غر می زد رو مخم بود جا دادم بهش بشینه بلکه دو مین ببنده منارجنبونو!به یه پیرمرده نگاه کردم داشت زنشو با ویلچر می برد یه لبخند ناخودآگاه زدم که صدای این بچه هه پرید وسطش یه پر کبوتر افتاده بود این فک می کرد قاصدکه افتاده بود دنبالش ...
ای خدااااااااااا!
یه خانومه اومدجای اون نشست...وختی پر رو به هزار زور و زحمت پرش داد اومد سر جاش بشینه دید گرفتنش!همچین داد زد که اینجا جا منه بنده خدا خانومه ایرانیه گرخید!فکر کردن مملکت خودشونه!حالا اینا به کنار دیگه توهین نکن!اتوبوس اومد و این افغانیه که فکر کردم دو نفرن سوارشدن یه ایل بودنااا!!!!!!!یه ایل!!!!!!! من باید تو اینا بَر بخورم!!!نشستم صندلی های بالا این دختره هی تکون میخورد خواهرشم میگفت خفه شو اون یکی خواهرش خوابش برده بود دهنش وامونده بود اصن یه وضعی بود رفتم پایین جای مامانم کنار پنجره نشستم.یه خانومه اومد روبروم نشست پرده اتوبوسو کشید اصن باد نمی اومد منم پرده رو محکم کشیدم اونور خورد تو صورتش نفهمیدم خووو...یه پیرزنه هم نشست کنارش یه حس جالبی نسبت بهش داشتم حس می کردم تو کار جادو و ایناست...
تا یه جایی رفتیم بعدم ایستگاه آخر پیاده شدیم رفتم اتو بوس بعدی روبروم یه خانومه که خیلی نگاه می کرد بود با یه صندلی خالی که خیلی زود پر شد یه دختر شیش هفت ساله خوشکل نشست روش لبای پر چشمای عسلی با دماغ فابریکو مژه های پر اما سیبیلاش تو ذوق بوود همینطور رفتیم جلووو وجلوتررر دیدم مامانم داره با ساعدش بندری میاد نگو میخاسته بگه ایستگاه بعدی پیاده شو!!! خلاصه به هزار مکافات رسیدیم خونه و نشستم پای تلویزیون یهویی دیرینگ دیرینگ : همسایه؟ اومدیم سرویس کولر!!!!!! ای گند بزنن به این کولرتونو...
راستی تو راه که میومدم کلی چیپسو اینا خریدم که خوردمشون اینهمه چیز میخورم چاق نمیشم مامانم می گه انگل داری !!!!!ولی دیشب که داشتم مجله می خوندم نوشته بود 7راه برای لاغری به لطف خدا هر 7 تاشو انجام می دادمو عادتم شده بود جز یکیش که یوگا بود و منم اصن از ورزش خوشم نمیاد...نشستیم قسمت آخر جشن رمضانو دیدیمو مامانم یه گالن اشک ریخت حالا هم تلویزونو خاموش کرده داره لباس می شوره.
دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد نشستم پاندای کونگ فو کار نگاه کردم که نفهمیدم چطور پلکام رفت رو هم ساعت هفت با صدای ظریف چشمامو باز کردم احسان تو ماه عسل داشت باهاش تل میکرد...انقد خوابیده بودم چشام پف کرده بود عین قوم فرهیخته مغول شده بودم...
شبم یادم نمیاد چی خوردیم...داشتم تو کامپیوترم ول می گشتم که یهو به یه مطلب درباره ماهواره رسیدم کلی چیز بد درموردش نوشته بود منم عصبانی شدم از پای کامپیوتر بلند شدم رفتم یه لگد زدم به ماهواره ی همسایمون که تو حیاطمونه که صداش عین طبل تو گوشم پیچید سیمی هم که وسطش بودو به دندونام گرفتم قشنگ ردش افتاد اما هنوزم دست بردار نبودم ...
داشتم بهش جفت و لقد می زدم که به لطف خدا دستشویی ام گرفت رفتم تو دستشویی و اون جا یکم به آرامش رسیدم داشتم واسه خودم آهنگ می خوندم..
خواستم آفتابه رو پر کنم...اول یه نگاه به استیلش کردم...
با دستام عین همون فیگور گرفتم بعد که توشو نگاه کردم ته اش جلبک زده بود...آبشو خالی کردم بعد با شدت توش آب ریختم که کنده شه...
اومدم بیرون دیدم آیفونمونو زدن :دیرینگ دیرینگ...همسایه؟اومدیم دیش ماهوارمونو سرویس کنیم...
این که داغونش کردم فدای موهای خوشکلم و سر کچل همسایمون این که همش واسه سرویس یه کوفتی میان رو اعصابمه... نظرات شما عزیزان: درحال پردازش...
![]() ساعت19:40---12 فروردين 1395
خودت مینویسی؟؟؟خوبه بدک نیست
![]() پاسخ: زهر خرررر کره مار ![]()
![]() |